السلام علی السلطان علی ابن موسی الرضا،
سلطان ملک خراسان،
سلطان سرزمین ایران،
سلطان دل های پریشان،
سلطان چشم های گریان،
.... و سلام علی سلطان العشاق.
کسی می گفت ما فرمانده هرچه باشیم فرمان بردار عشقیم. ولی شما حتی فرمانده عشقید. سلطان عشقید.
پس سلام بر سلطان عشق.
نه اقرار باشد که کردار نیک تان به ما آموخته است. و مگر جز سلطان عشق که می تواند تن پیرمرد را در حمام بشوید و وقتی پیر مرد او را شناخت و خجالت کشید، حتی دلداری اش دهد.
... یا جز سلطان عشق که می تواند صدای التماس و جیک جیک گنجشکی که به عبایش نوک می زند را بشنود و برای نجات جوجه های گنجشک از خطر مار شتاب کند. حجت خدایید دیگر و مگر دانستن زبان حیوانات برای تان کاری دارد.
رأفت تان دیرینه بوده و هر کدام مان با قدم در صحن و سرای تان آن را با تمام وجودمان حس کرده ایم.
ایها الامام الرئوف:
ما همان جوجه های گنجشکیم که مارها بر در لانه شان چنبره زده اند و چشمانمان به رأفت تان است.
...می گویند محبتت آنقدر بی کرانه بود که دیگر محبت نبود ...که رأفت بود...وبرای همین است که همیشه صدایت می زنم یا امام رئوف...
بیبی زن زیرکی است. دوره خان و کدخدایی، زن خان چند پارچه آبادی بوده و خانه خان را میچرخانده. دایی جان میگفت : موقعی که هیچ کس توی آبادی رادیو نداشت ،آقام یک رادیو از شهر آورد. شب تا شب مردم آبادی خانه ما جمع میشدند و رادیو گوش میدادند.
همان زمان ، روزی بیبی وارد اتاق میشود و به قول خودش صدای نامحرم میشنود. هر چه میگردد کسی را نمیبیند. چادرش را روی سرش میکشد و یا الله یا الله گویان زیر تاقچهای که رادیو روی آن بوده، را میکشد و میاندازد در خانه. تنها رادیوی آبادی خراب میشود و مدتها رادیو نداشتند.
چند روز پیش تا بیبی وارد خانه خاله میشود ، دستگاه ماهواره را میبیند و میگوید بوی کفر میدهد و خاله ترسان و هراسان آن را جمع میکند.
دایی میگوید زن خان است دیگر گول نمیخورد. ولی من میگویم بنده مخلص خداست و شامهاش به خطا نمیرود.
ده سال از عمرش را در دانشگاه گذرانده بود. با این حال متواضع و محجوب مانده بود.
گفتم: پاک بودن در دانشگاه آن هم از نوع صنعتی اش شیوه پیغمبران است. آخر تو چگونه دست از حجابت برنداشتی و استاد و همکلاسی هایت را پدر و برادر تصور نکردی و نگفتی و نخندیدی؟ گفت: بیش از اینکه دینم را برای نسیه آخرت بخواهم، و از ذوق حلوای بهشت یا ترس از آبجوش جهنم بخواهم خودم را حفظ کنم به این نتیجه رسیدم که دین باید به درد همین دنیای من بخورد، آخرتش هم پیشکش. حالا هم از روزی که در جاده دین راه می روم و همکلاسی هایم را پسر خاله تصور نمی کنم هم بهتر درس می خوانم و هم در درس و کارم موفق ترم. هم هر دقیقه لنگ عشق کامبیز و طرب صوت منوچهر و جواب متلک هومن نیستم.