بعد از بیست سال برای دیدار اقوام و خویشان از اتریش همراه با نامزدش به ایران آمده بود. خانه ما هم یکی از جاهایی بود که به احترام پدرم برای میهمانی آمدند. هنوز ده دقیقیه ای از آمدنشان نگذشته بود که نامزدش با اشاره به همسرش گفت که می خواهد روسری اش را دربیاورد. به شیوه های مختلفی بیان می کرد که سختش هست، برایش قابل تحمل نبود، اینرا هر زبان نابلدی، از از حرکاتش می فهمید. دلم به حالش سوخت، بیچاره حق هم داشت. آخر او همچون طفلی بود که در عمرش نامی از بانوی بانوان، زهرا سلام الله علیها نشنیده بود، با زهرا مانوس نبود، از سیره و حجاب زهرا سلام الله علیها خبری نداشت. بی خبر بود که از دنباله نور چادر بانو غوغای کربلا ایجاد شده است؛ از حسین و علی اصغرش درکی نداشت.
همانجا بود که فهمیدم ما ها چه گنجی داریم. خدایا یاد زهرا و فرزندانش را در تمام وجودمان و زندگی مان جاری کن. با عطر وجود زهرا رونق زندگیمان را دو صد چندان کن.