شخصت مستقلی نداشت. کل وجودش را در پیدا کردن همسری مناسب، معنادار می دید. به خودش مستقل از مادر و دوست و همسر آینده اش فکر نمی کرد. می گفت: آخر می دانی اگر این چشم آرایش نداشته باشد خیلی بی روح می شود. اگر این ابرو تاتو نداشته باشد جذابیش کم می شود با این اوضاع بی شوهری و کلی اما و اگر دیگر.
حالا سال ها از آن روزها می گذرد و با وجود اینکه دیگر متأهل شده باز هم احساس رضایت از زندگی اش ندارد نه از خودش و نه از شوهرش. بیچاره نمی داند که همه زندگی کمان ابرو، سایه چشم و غنچه لب نیست. نمی داند که اگر خودش غنی از فکر و دانش نباشد هیچ وقت خودش از خودش لذت نمی برد و احساس نشاط نمی کند که بخواهد آنرا به اطرافیانش هم منتقل کند.