سر کلاس های دانشکده پزشکی مقنعه صبا همیشه فرق سرش بود. راحت و بی قید. یک روز سر کلاس استادِ به ظاهر بی خیال مان نشسته بودیم که یک دفعه دکتر کاظمی بدون اشاره به کسی گفت: ننه من که 80 سالش بود با همه مچالگی و در بستر بودنش وقتی کسی زنگ می زد سراغ روسری اش را می گرفت. سکوت عجیبی در کلاس حاکم شد و همه نگاه ها بی اختیار رفت سمت صبا. بیچاره صبا نمی دانست مقنعه 10 سانت گشادش را چگونه جلو آورد که کسی متوجه حرکتش نشود. از آن موقع به یاد ننه ی باحیای دکتر که دیگر یادش با میخ فولادی به دیوار ذهن مان کوبیده شده بود کسی سر کلاس دکتر کاظمی بدحجاب ظاهر نمی شد.