خواهرم هنرجوی دوره عکاسی بود و شدیداً به کارش علاقمند.
هر دقیقه جایش توی مغازه عکاسی سر کوچه بود برای ظاهر کردن عکس هایی که گرفته بود. آن روز چیزی از آمدنش نگذشته بود که دوباره گفت باید بروم پیش آقای کریمی برای ظهور فیلم ها. همین کلام کافی بود تا بمب وجود مادربزرگ را به انفجار بکشاند. مادر بزرگ گفت: یعنی چه هر دقیقه می روی پیش مردیکه عکاس. معنی نداره و شروع کرد به گفتن اینکه دختر نباید بخنده، دختر نباید بدوه و دختر نباید....
ما که آنروز کلی خندیدیم و حالا که از آن روز سالها می گذرد و حرف ها را مرور می کنم می بینم مادر بزرگ هم خیلی بد نمی گفت.
حالا دیگر فهمیده ام که دختری که راحت سراغ همکارش، استادش یا همکلاسی اش نمی رود و با وجود سخت تر شدن کارش آنها را دور می زند و همین قدر خودش را قید می زند که به عنوان آخرین گزینه برای حل مشکل اش سراغ آنها برود نه بی دردسرترین و راحت ترین گزینه؛ این دختر اعتماد به نفس بالاتری دارد و بهتر بگویم غنی تر است. دیگر به هر دلیلی آویزان هر مردی نمی شود و راحت هم از نردبان هر مردی به پایین پرت نمی شود.