سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عذاب قوم سبت چقدر عجیب است. همان هایی که قرار شد روز شنبه ماهی نگیرند و مثلاً خدا را دور زدند و کاری کردند که شنبه ماهی ها گیر می افتادند و یک شنبه آن ها را می گرفتند. عجیب است مثل قوم نوح و عاد و ثمود و ... با سیل و طوفان و صاعقه و باران سنگ و ... عذاب نشدند  بلکه به شکل بوزینه درآمدند که لابد بارها آرزوی مرگ کردند.

خلاصه خدا را هیچ جور نمی شود دور زد. اگر هم به خیال خامت دورش زدی روزگارت را پیش چشمت می آورد. به قول دوستی برای گناه کردن هم باید مرد بود.

مادر احسان که به خواستگاریم آمد، خانمی چادری بود که وقتی وارد شد فقط دو چشمش را دیدم. برای پسر  اهل تقوی و خدا و پیغمبریش به خواستگاری آمده بود.

تا نشست گفت: "عروس گلم، من از تو فقط ایمان و حجاب را می خواهم."

پدرم که آمد، خانم خواست چادرش را محکم تر بگیرد. چادرش را باز کرد و ما چهره ای زیبا با آرایش و  گردنی عریان با زیور آلات قیمتی دیدیم و البته پدرم که رویش را برگرداند.

.

.

.

چند سال بعد همان پسر اهل تقوی و ... را با خانمش دیدم. خانمی که هر چه داشت عرضه کرده بود.


نوشته شده در  سه شنبه 90/6/29ساعت  7:30 صبح  توسط آمنه 
  نظرات دیگران()

سر کلاس های دانشکده پزشکی مقنعه صبا همیشه فرق سرش بود. راحت و بی قید. یک روز سر کلاس استادِ به ظاهر بی خیال مان نشسته بودیم که یک دفعه دکتر کاظمی بدون اشاره به کسی گفت: ننه من که 80 سالش بود با همه مچالگی و در بستر بودنش وقتی کسی زنگ می زد سراغ روسری اش را می گرفت. سکوت عجیبی در کلاس حاکم شد و همه نگاه ها بی اختیار رفت سمت صبا. بیچاره صبا نمی دانست مقنعه 10 سانت گشادش را چگونه جلو آورد که کسی متوجه حرکتش نشود. از آن موقع به یاد ننه ی باحیای دکتر که دیگر یادش با میخ فولادی به دیوار ذهن مان کوبیده شده بود کسی سر کلاس دکتر کاظمی بدحجاب ظاهر نمی شد.


نوشته شده در  یکشنبه 90/6/27ساعت  8:29 عصر  توسط لیلا 
  نظرات دیگران()

باد قاصدک را هر جا دوست داشت؛ می برد. به دشت و صحرا، گاهی روی صخره ای سخت، کنار رودخانه ای یا حتی درون آن، در آغوش گلی یا زیر برگی.

گل همیشه فکر می کرد قاصدک باید جادویی را بداند. جادویی که می تواند اسیر باد نباشد و به او غبطه می خورد.

و سرانجام روزی گل رازش را به او گفت که "اگر تو هم مثل من از ساقه و ریشه ات جدا   نمی شدی؛ حالا هر جا خودت می خواستی می رفتی؛ نه هر جا که باد می خواست."


نوشته شده در  سه شنبه 90/6/22ساعت  11:7 صبح  توسط آمنه 
  نظرات دیگران()

خواهرم هنرجوی دوره عکاسی بود و شدیداً به کارش علاقمند.

هر دقیقه جایش توی مغازه عکاسی سر کوچه بود برای ظاهر کردن عکس هایی که گرفته بود. آن روز چیزی از آمدنش نگذشته بود که دوباره گفت باید بروم پیش آقای کریمی برای ظهور فیلم ها. همین کلام کافی بود تا بمب وجود مادربزرگ را به انفجار بکشاند. مادر بزرگ گفت: یعنی چه هر دقیقه می روی پیش مردیکه عکاس. معنی نداره و شروع کرد به گفتن اینکه دختر نباید بخنده، دختر نباید بدوه و دختر نباید.... 

 ما که آنروز کلی خندیدیم و حالا که از آن روز سالها می گذرد و حرف ها را مرور می کنم می بینم مادر بزرگ هم خیلی بد نمی گفت.

حالا دیگر فهمیده ام که دختری که راحت سراغ همکارش، استادش یا همکلاسی اش نمی رود و با وجود سخت تر شدن کارش آنها را دور می زند و همین قدر خودش را قید می زند که به عنوان آخرین گزینه برای حل مشکل اش سراغ آنها برود نه بی دردسرترین و راحت ترین گزینه؛ این دختر اعتماد به نفس بالاتری دارد و بهتر بگویم غنی تر است. دیگر به هر دلیلی آویزان هر مردی نمی شود و راحت هم از نردبان هر مردی به پایین پرت نمی شود.

 


نوشته شده در  شنبه 90/6/19ساعت  11:54 عصر  توسط لیلا 
  نظرات دیگران()

رادیولوژیست یکی از بیمارستان های مهم و بزرگ بود. گفتم: چگونه با این همه همکار مرد خودت را محجوب نگه داشتی؛ سختت نیست؟ گفت: اوایل از بهانه پرسیدن احوال سراغم می آمدند و چرت و پرت ردیف می کردند.

یواش یواش دیدم اگر هر روز بخواهم اینقدر فکرم صرف آنها بشود؛ از بقیه کارهایم عقب می افتم. شروع کردم به فرستادن پالس سرد. یعنی وقتی می آمدند آنقدر خودم را مشغول نشان می دادم که خودشان متوجه شوند اشتباه آمدند. حالا دیگر حساب کارشان را می کنند و می دانند حداقل برای کنف نشدن شان سراغ اهلش بروند.


نوشته شده در  چهارشنبه 90/6/16ساعت  9:3 صبح  توسط لیلا 
  نظرات دیگران()

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
از ناز تا نیاز
حیاء
فراخوان اولین جشنواره ملی حجاب؛ یادگار فاطمه(س)
مریم مقدس حامی روسری دختران مسلمان
فراخوان مقاله حجاب، زینت آفرینش
[عناوین آرشیوشده]